رفت ثبت نام. گفتند سنات قانونی نیست. شناسنامهاش را دستکاری کرد. گفتند رضایتنامه از پدر. رفت دست به دامن یک حمال شد که پای رضایتنامه را انگشت بزند. بیست تومان هم برایش خرج برداشت. بعدها فکر میکرد چرا خودش زیر رضایتنامه را انگشت نزده بود؟
پدر و مادرم میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد؛ لباس های صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بیرون. پدرم که گوسفندها را از صحرا میآورد، داد زد:«صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیفالله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم. یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن کرده بود. از پشت تلفن گفت: «ای بنی صدر! وای به حالت. مگر دستم بهت نرسه!»
منبع: وبلاگ کانون علمی فرهنگی شهید چمران پایگاه بسیج شهید سلطانی