سفارش تبلیغ
صبا ویژن



گل آقا و مقام معظم رهبری - تریبون






درباره نویسنده
گل آقا و مقام معظم رهبری - تریبون

در دنیایی که اساس کار دشمنان حقیقت بر فتنه سازی است. اساس کار طرفداران حقیقت باید بر بصیرت و راهنمایی باشد. رهبر فرزانه انقلاب اسلامی
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
تریبون فرهنگی
تریبون سیاسی
تریبون مذهبی
تریبون اجتماعی


لینکهای روزانه
سایت مقام معظم رهبری [92]
رجانیوز [84]
روزنامه کیهان [62]
[آرشیو(3)]


لینک دوستان
روح مناجات
روز امید
خیمه خورشید
بیداری اسلامی
گل نرگس
کوثرانه
یاس سپید
طاووس بهشت
کوثر بلاگ
سربازان رهبر
احکام و مسائل شرعی
شهید علیپور روستای میانبال
رهروان شهدای بی‏بی سرروضه
یاس
شهید‏نعمت‏زاده روستای اسلام‏آباد
دلدادگان یار
نورخاکی
بصیرت 313
پانصد و نود هشتی
30yaci
آسمانی ها
جامانده
سایت مشهدسر
کلاس وبلاگ نویسی
کلاس وبلاگ نویسی
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب سایت

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
گل آقا و مقام معظم رهبری - تریبون


لوگوی دوستان

وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :197667
بازدید امروز : 14
 RSS 

   

 
حاج حسن پورمنصوری فرهنگی مامور در مدارس جمهوری اسلامی و نویسنده در حوزه ادبیات داستانی، در امارات متحده عربی نقل می کند که در سال 1372 خورشیدی در باشگاه ایرانیان در دبی به نام النادی الایرانی سر سفره شام، دکتر غلام علی افروز نقل کرد:

 «سالی با آقایان کیومرث صابری فومنی (گل آقا) و دکتر مصطفی میرسلیم همراه  آقای خامنه ای که رییس جمهور وقت ایران بود، برای شرکت در غبارروبی مقام شریف امام رضا (ع) حضور داشتیم. پس از غبارروبی، حضرت آقا درهمان مقام ماند.

 هنگام صبحانه دیدم که آقای خامنه ای مضطرب هستند و حالتی عجیب دارند. قضیه را پرسیدم و ایشان گفت: خوابی دیدم که مرا شگفت زده کرد. اصرار کردیم که خواب را بگوید. اول نپذیرفت، ولی با پافشاری دوستان بالاخره گفت: در مقام حضرت(ع) خوابم برد. در خواب دید که امام خمینی بر من وارد شد و با انگشت اشاره خطاب به من گفت: تو یوسفی ! تو یوسفی ! تو یوسفی!

 حضرت آقای خامنه ای مانده بود که چرا امام این گونه او را یوسف خطاب کرده است.

 سالیانی گذشت و در نهایت پس از رحلت جانگذار بنیانگذار جمهوری اسلامی، با آقایان صابری و میرسلیم برای تبریک خدمت آقا رسیدیم. همین که وارد شدیم آقای صابری با همان روحیه شوخ طلبی انگشت خود را به سمت آقا گرفت و سه بار گفت: تو یوسفی ! تو یوسفی ! تو یوسفی!

لبخند آقا



نویسنده » » ساعت 2:6 صبح روز شنبه 89 خرداد 15