ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت: پاشو برو ببین چی شده این بچه؟.
رفته بودم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها اسمش را آورد و از مردم خواست او را دعا کنند. آمدم خانه به مادرش گفتم. گفت: حسین ما رو می گفت؟گفتم: چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟ نمی دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.
دائیش زنگ زد، گفت: تو بیمارستانه دستش قطع شده! ولی خودش که زنگ زده بود، گفت: یه خراش کوچیکه. تو بیمارستان فرمانده های ارتش و سپاه آمدند، امام جمعه آمد؛ می فهمیدند من پدرش هستم مرا می بوسیدند،
من هم می گفتم: چه می دونم تا دو سال پیش که بسیجی بود، انگار حالاها فرمانده لشکر شده. چهل و پنج روز بهش استراحت داده بودند، آوردیمش خانه. عصر نشده گفت: بابا! من حوصله ام سر رفته، منو ببر سپاه بچه ها رو ببینم.
بردمش! تا ساعت ده شب خبری نشد،
آخرش تلفن کرد گفت: من اهوازم، بی زحمت داروهای منو بدید یکی برام بیاره.
او کسی نبود جز شهید حسین خرازی